گنجور

 
صائب تبریزی

تا ز روی آتشین او نقاب افتاده است

رعشه غیرت به جان آفتاب افتاده است

خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟

یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده است

دیدن جان نیست کار دیده صورت پرست

ورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده است

می کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمر

گرچه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است

خون به جای آب می گردد به چشمش از شفق

تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟

سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال

بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است

آب گرداند به چشم چاه سیمین ذقن

بس که یاقوت لبش خوب آب و تاب افتاده است

گیرد از دست تماشایی عنان اختیار

گرچه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است

حال دل در پنجه مژگان او داند که چیست

سینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده است

آگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصل

موجه خشکی که در بحر سراب افتاده است

نیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شب

کلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده است

از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ای

تا که را از دست مینای شراب افتاده است؟

گوهر شهوار گردیده است در مهد صدف

قطره ما گرچه از چشم سحاب افتاده است

گرچه در دریای وحدت نیست موج انقلاب

در سر هر کس هوایی چون حباب افتاده است

برنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگر

هر که در اندیشه روز حساب افتاده است