گنجور

 
صائب تبریزی

مهر لب غماز را دامان پاک من بس است

پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است

خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم

رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است

چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال

جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است

کرده ام طی رشته طول امل را چون گره

آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است

گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال

نامه خشکی برای آب روی من بس است

حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند

نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است

گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان

سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است

از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا

خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است

من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان

باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است

کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست

چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است

دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است

ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست

این سیاهی را فروغ باده روشن بس است

عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
جویای تبریزی

پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است

غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است

اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند

چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است

من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه