گنجور

 
صائب تبریزی

نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم

که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم

ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی

ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم

در دولتسرای نیستی می آورد دهشت

ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم

خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را

ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم

به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را

درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم

نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش

ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم

به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید

ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم

نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل

ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم

حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد

نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم

نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا

به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم

اگرچه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی

ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم

ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم

به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم

ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد

به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم

تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد

نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم

ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور

به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم

کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را

بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم

به زنجیر تعلق گرچه محکم بسته ام دل را

نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم

ندارد درد بی درمان به جز تسلیم درمانی

ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم

ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی

ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم

به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب

چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode