گنجور

 
صائب تبریزی

منت ایزد را که از لطف خدای مستعان

عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان

روی در برج شرف آورد خورشید منیر

حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان

یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون

با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان

مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست

جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان

زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین

کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان

از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود

در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان

گرچه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود

از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان

هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود

جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان

شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب

ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان

شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست

تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف

تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان

شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب

برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان

لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون

برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان

غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار

بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان

در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین

دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان

شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز

گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران

جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست

نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان

در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن

تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان

دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت

شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان

شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب

پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان

دامن دولت نمازی گشت در ایام او

از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان

سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک

پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهاران

پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند

پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند

خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان

شهریاران دگر دارند دنیایی و بس

پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان

رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود

لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان

پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟

پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در ایام عدل او جهان

خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش

نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را

می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان

گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را

همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان

نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن

مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان

نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را

بندگان تاجدار از پادشاهان زمان

چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق

کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان

وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش

می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان

گرچه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه‌ای

زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان

این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود

کز گشاد او نماند عقده در کار جهان

عالمی در سایه بال هما آسوده شد

تا همای طره اش واکرد بال زرفشان

می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی

آستانش سجده گاه سرفرازان جهان

جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست

«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »

تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر

جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان