گنجور

 
صائب تبریزی

منت ایزد را که با اقبال و دولت همعنان

روی در برج شرف آورد خورشید جهان

سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد

نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان

آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید

بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران

مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر

از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان

چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت

از غبار موکب این مرشد روشن روان

جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق

از قدوم روح بخش این مسیحای زمان

در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت

ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران

چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد

خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان

از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین

وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان

یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای

ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان

چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود

شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان

از گل عباسیش باغ صفی آباد را

گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان

گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش

چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران

هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند

دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران

جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم

سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان

آن که از بهر دعای نوبهار دولتش

غنچه تصویر را در کام می گردد زبان

مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم

تا جهان را همت دریادلش شد میزبان

تا همای دولت او شهپر نصرت گشود

از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان

مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب

رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان

دفتر بال هما تقویم پارین گشته است

چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان

عالم پرشور را از حادثات روزگار

جوهر شمشیر او گردید منشور امان

ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند

چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان

پای فیلان سایه دست حمایت می شود

در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان

چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش

طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان

حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند

هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران

کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار

گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان

ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا

چون دعای جوشن از آفات دارد در امان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان

تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید

مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان

بس که در ایام او دست تعدی کوته است

بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان

رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت

گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان

سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین

تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان

چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب

با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان

می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ

می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان

اختر صاحبقرانی از جبین روشنش

از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان

گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست

در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان

می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب

آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان

دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش

پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان

هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش

فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان

پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب

جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان

فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس

صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان

مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست

خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در دوران عدل او جهان

کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت

در فضای وسعت خلقش سواد آسمان

گرچه صبح دولت او است آغاز طلوع

از فروغش آب می گردد به چشم اختران

گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست

بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان

گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است

تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان

حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد

جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان

آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند

مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان

تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری

چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟

ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی

ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان

یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار

تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان