گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب صابر

نماز شام چو صحبت بریدم از ماوی

بریده گشت طریق سلامم از سلمی

به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم

مه از سپهر و شب از مشرق و من از ماوی

چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا

به هم شدند سه جیحون ز گریه ام در وی

یکی ز اب و دو از خون سه از دو دیده من

ز درد و داغ وطن خون گریستند همی

به جز فراق رفیقان که داند این صنعت

که از دو دیده دو دریا همی کند انشی

ز موج جنبش گردون بدید دیده من

نشان گردش کژدم و پیچش افعی

همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز

ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری

به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او

چنانکه صورت مانی ز خامه مانی

در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد

چو علتی که نباشد در او امید دوی

ستارگان همه چون آب دیده مجنون

ز تیرگی شب تاری چو طره لیلی

به محکمی و درستی چو عزم من گردون

به روشنی و بلندی چو شعر من شعری

بنات نعش به نور معانی روشن

دراو سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی

فلک چو اعمی بر جای خود فرومانده

نظاره چشم کواکب بر او به استهزی

گرفته همچو عصایی، مجره اندر دست

عصا مجره بود چون فلک بود اعمی

ستاره لشکر و بازار لشکری گردون

به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری

من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود

که هیچ از من و از حال من کند انهی

طریق من به یکی بر بیکران و مرا

در او نه وعده من و نه راحت سلوی

زبیم باد سموم و بلای خون روان

روان شخص همی کرد آرزوی فنی

به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه

به جای راحت ازاو روح را عذاب اجری

به یمن درگه صاحب سزاست بربندم

در او زبان و روان از شکایت و شکوی

کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین

نظام عترت و تایید شرع و نور هدی

جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر

که از ثری اثر قدر اوست تا به علی

نه جز متابعت اوست شرع را رخصت

نه جز موافقت اوست عقل را فتوی

به تن خلاصه نور آمده است بی ظلمت

به دل خزینه معنی شده است بی دعوی

زمین حضرت او راست مایه فردوس

درخت خدمت او راست سایه طوبی

اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار

دثار او ورع است و شعار او تقوی

هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او

درست کرده تمسک به عروه الوثقی

به صدر او نرسد رتبت مخالف او

کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی

اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند

خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی

وگرچه در زصدف خیزد او به از صدف است

به است اگر چه زدنیی است صدر از دنیی

زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار

زهی دو گوش طمعرا چو آیت بشری

مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر

منزهی ز معایب چو از گنه یحیی

اگر مبشر جدت زبان عیسی بود

در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی

اگر درستی و حق در امانتش دو گواست

تو در شرف دو گواهت بود زام و ابی

منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات

چنین سخن زتن لاغر و دم فربی

خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد

روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی

خود از ذخیره دنیی مرا نصیبی نیست

همی زمدح تو سازم ذخیره عقبی

گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید

که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی

فساد را به قدومش ضعیف شد قوت

صلاح را به وصولش بلند گشت لوی

خجسته بادا هم روزه روزه و هم عید

تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی

همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست

سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی

همه سعادت و اقبال بادت از گردون

همه کرامت و تایید بادت از مولی