گنجور

 
ادیب صابر

چون زلف تو بی قرارم از تو

چون چشم تو با خمارم از تو

ای گشته چو روزگار بدعهد

سرگشته روزگارم از تو

ای حسن تو بی شمار گشته

در حسرت بی شمارم از تو

پر آب دو دیده شد کنارم

تا گشت تهی کنارم از تو

از بی خبری که من شدستم

حقا که خبر ندارم از تو