گنجور

 
ادیب صابر

هر که معشوق محتشم دارد

دلبر و کام دل به هم دارد

روی نیکوش محتشم کرده است

کار معشوق محتشم دارد

زلف جادوش صبر من بر بود

زلف او جادویی چه کم دارد

روی چون چشم او دژم دارم

زلف چون پشت من به خم دارد

در من و حال من نگه نکند

از تکبر که آن صنم دارد

نکشم سر ز خط خدمت او

گرچه بر من سر ستم دارد

آتش اندر دلم زدست غمش

دل او را از این چه غم دارد

چشم من پرنم است از آتش عشق

عجب است آتشی که نم دارد