گنجور

 
ادیب صابر

ای به قامت چو سرو بستانی

قیمت حسن خویش می دانی

نیکویی را به روی معجزه ای

دلبری را به زلف برهانی

در حلاوت برادر شکری

در لطافت برابر جانی

دل نمازت برد که دلداری

جانت سجده کند که جانانی

همه آرایش تو فردوسی

همه پیرایه تو رضوانی

دل ستانی به جعد زنجیری

دین ربایی به زلف چوگانی

نه نگه داری آنچه بربایی

نه نکو داری آنچه بستانی

بر رخ لاله قطر شبگیری

بر سر سرو شاخ ریحانی

اگر این خوبتر بود اینی

و گر آن طرفه تر بود آنی

ور تو را وصف خویش باید کرد

هم تو از وصف خویش درمانی

تن و جان را به غمزه آشوبی

دل و دین را به بوسه درمانی

به زبان معجز مسیحایی

به دهان خاتم سلیمانی

نشناسد زیوسف مصری

گرت بیند رسول کنعانی

در سر من حریف سودایی

در دل من ندیم ایمانی

سر زلف تو را همی ماند

سر کار من از پریشانی

بوسه ای را دلی است از تو بها

گر بها بودی اینت ارزانی

گر به یک غمزه صد جگر بخلی

نبود در تو یک پشیمانی

نیستی تیغ و وقت جان بردن

به سر تیغ دادبگ مانی

صاحب الجیش سید العرب آنک

نه معدی چنو نه عدنانی

بوالغنایم امیر تاج الدین

رافع بن علی شیبانی

عدل او راحت مسلمانان

تیغ او قوت مسلمانی

کرد حاصل به قربت سلطان

رتبت خسروی و سلطانی

ای به ذات تو معتبر گشته

نسبت بحتری و قحطانی

به بنی شیبه انتساب کنی

که تو فهرست فخر ایشانی

زین سبب را کلید کعبه خدای

به بنی شیبه داشت ارزانی

کعبه داد و دین خراسان شد

تا تو در خطه خراسانی

به سخا بحر مکرمت موجبی

به سخن ابر گوهر افشانی

در ضیا با ضیای خورشیدی

در علو با علو کیوانی

در فراست دلیر معرکه ای

در سیاست سوار میدانی

صاحب دولت جهانگیری

نایب خسرو جهانبانی

گر خرد نقطه ای است پرگاری

ور هنر نامه ای است عنوانی

در کف دست عدل شمشیری

بر سر کشت جود بارانی

به ظفر گوهر بهاگیری

به نظر اختر درفشانی

چون قدر با کمال تاییدی

چون قضا با نفاذ فرمانی

مرتبت را بهار و نوروزی

منقبت را عیار و میزانی

چون سلامت بزرگ فایده ای

چون سعادت درست پیمانی

نکته علم و نقطه خردی

شرف دهر و فخر دورانی

گر تو را باد و ابر گوید عقل

راست گویی است عقل و برآنی

بر موافق چو باد نوروزی

بر مخالف چو ابر طوفانی

مصطفایی گرفت سیرت تو

زان گرفته است عقل حسانی

نه رسولی و معجزاتت هست

نه خدایی و نیستت ثانی

دهن دوستان بخندد خوش

چون سر کلک را بگریانی

دیده دشمنان بگرید زار

چون سر تیغ را بخندانی

بر ولی و عدو به عفو و سخط

آب حیوان و تیغ برانی

آن یکی را ز نیست هست کنی

وانکه هست است نیست گردانی

غرض دور چرخ دواری

سبب عز دین یزدانی

در خلاف تو رنج و دشواری

در وفاق تو ناز و آسانی

گر شب و روز خوانمت، شاید

تا بر اسبی و تا در ایوانی

که ز تاثیر عدل و مالش ظلم

چون شب وصل و روز هجرانی

پیش بینی است کلک تو که نماند

غیب را زو حدیث پنهانی

وقت دانایی و گه حکمت

دانیالی گرفت و لقمانی

گر تو معمار عالمی زچه یافت

از تو بنیاد بخل ویرانی

ز آتش تیغ توست جان عدوت

چون دل عاشقان بریانی

تن بدخواهت از لباس حیات

همچو تیغ تو شد زعریانی

نامه عز من بخواند چرخ

گر تو این شعر من فروخوانی

تا بود همچو روز تابستان

به درازی شب زمستانی

نوبهار بقات باقی باد

تا در او کام دل همی رانی

تا بود دور آسمان باقی

نشود دور دولتت فانی

اثر خشم و سهم و صولت تو

به طرازی رسید و ختلانی

ضربت تیغ و جوش جیش تو کرد

کرکسان را پلنگ مهمانی

خاک ختلان زناوک تو گرفت

گونه گوهر بدخشانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode