گنجور

 
ادیب صابر

گر دل و دلبر مرا دایم به فرمان باشدی

درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی

بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت

گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی

گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی

حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی

از فلک سرگشته جور و جفا کی باشمی

گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی

بعد جور از دلبران امید انصافی بود

کاشکی جور فلک چون جور ایشان باشدی

جور گردون جان رباید، جور جانان دل برد

جور گردون کاشکی چون جور جانان باشدی

نیستی از عشق جانان و لب دلبر دریغ

گر مرا در سینه و تن صد دل و جان باشدی

بر در او دارمی از عشق دیدارش طواف

گرنه از باران چشمم بیم طوفان باشدی

آفتاب آسمان رخسار او را ماندی

گر چو روی او به روز و شب درفشان باشدی

گر به روی حسن گیری واجبستی کافتاب

بر سپهر از شرم آن رخسار پنهان باشدی

قامتش را ماندی سرو سهی در راستی

سرو راگر دیده و دل باغ و بستان باشدی

سرو اگر گفتی که من چون قد دلبر دل برم

آنچه گفتی سر به سر بر سرو تاوان باشدی

سال و مه جولان نبودی عشق را گرد دلم

گرنه زلفینش به گرد ماه جولان باشدی

بوس او اصل حیات جاودانی نیستی

گر لب او را نه لطف آب حیوان باشدی

ماه رویان روی او را ماه کردندی خطاب

گرنه مه را جای بر گردون گردان باشدی

نیستی خالی دو دستم یک زمان از زلف او

گرنه جادو زلف او پر زرق و دستان باشدی

بر تن و جان و دل من ظاهرستی ذل عشق

گرنه عز خدمت صدر خراسان باشدی

سید سادات شمس دین ابوجعفر که دین

گرنه فر اوستی بی فر و سامان باشدی

آن خداوندی که (گر) گردون ستمگر نیستی

قدر این و رفعت آن هر دو یکسان باشدی

مشتری را گر سعادت نیستی از طلعتش

در مسیر مشتری تاثیر کیوان باشدی

در محامد هست مانند محد، کاشکی

طبع ما در مدح او چون مدح حسان باشدی

گر کمال مهتری در صورت تنهاستی

در میان کهتر و مهتر چه نقصان باشدی

ور کسی بی عدل و بذل و فضل مهتر گرددی

مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی

بی نبوت هر محمد چون محمد گرددی

بی جلالت هر سلیمان چون سلیمان باشدی

بی هدایت هر خسی دانا و داهی آمدی

بی ولایت هر کسی سالار و سلطان باشدی

نظم نغز و نثر نیکو را فضیلت نیستی

گر نه کلک او سوار هر دو میدان باشدی

نوبهار خرمستی چار فصل روزگار

گر چو دست و بخشش تو ابر و باران باشدی

ای خداوندی که گر قدر تو دانستی فلک

جرم کیوان مر تو را فراش ایوان باشدی

ور محل مدح و اوصاف تو دانندی نجوم

مدحتت را از فلکها درج و دیوان باشدی

اصل و فرع شرع و ایمان نیستی در روزگار

گر نه جدت رهنمای شرع و ایمان باشدی

نیست ممکن چون تو بودن آن که را فضل تو نیست

نیستی انصاف اگر دانا چو نادان باشدی

نامه فخر و شرف نام تو را عنوان شده ست

کاشکی هر نامه را زین نام عنوان باشدی

گر به استحقاق قدرت مدحتی گفتی خرد

سر به سر ابیات او آیات قرآن باشدی

عاجزستی نفس ناطق در بیان مدح تو

گر نه او را قوت از الهام یزدان باشدی

معده آز و امل را سال و مه سیرستی

گر همه بر خوان انعام تو مهمان باشدی

در زمانه جز به نام تو نگویندی مدیح

گرنه حاجتهای مداحان فراوان باشدی

عاقلان در شهرهای بد نسازندی مقام

گرنه مهر اقربا و حب اوطان باشدی

هر زبانی بر زبان من ثناخوان نیستی

گر زبان من نه بر صدرت ثناخوان باشدی

گر مرا مدح چو آبت مونس جان نامدی

زآتش انده دلم پیوسته بریان باشدی

در زمین شرق اگر معمار عدلت نیستی

صحن او چون خانه خصم تو ویران باشدی

گر زانسان بعد جدت چون تو موجود آمدی

هر فضیلت کان ملک دارد در انسان باشدی

در دل اسلامیان ثابت نبودی مهر تو

گرنه در مهرت نجات هر مسلمان باشدی

ساعتی از ذکر تو خالی نبودی هیچ دل

گرنه دل را آفت وسواس شیطان باشدی

با جمال روضه رضوان شد از فر تو بلخ

کاشکی هر روضه را فر تو رضوان باشدی

ذوف من در مدح تو از طبع خرما خوشترست

خوش نیستی گر همه خرما به کرمان باشدی

کی شدی مجموع انواع فضایل وصف تو

گر بر این دعوی نه از فضل تو برهان باشدی

کی رسیدی در سخن طبع مرا دعوی نظم

گرنه در تفصیل او تفصیل الوان باشدی

حاجت از گردون مرا اقبال و عمر و عز توست

هر چه من خواهم به حاجت کاشکی آن باشدی

گر به فرمان منستی دور چرخ و حکم دهر

دهر و چرخت جاودان در حکم و فرمان باشدی

کمترین خدمتگر امر تو گردون گرددی

کمترین فرمانبر حکم تو کیهان باشدی

ماه شعبان رفت و می گویند اصحاب قدح

کاشکی شوال در پهلوی شعبان باشدی

فاسقان از فر روزه زهد سلمان یافتند

هر مسلمان کاشکی با زهد سلمان باشدی

تا اگر صحن چمن را آفت دی نیستی

گل بر او پیوسته همچون برق خندان باشدی

خنده گل بادت از شادی و بدخواهت زغم

گر نمردی چشم او چون ابر گریان باشدی