گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب صابر

آمد شکسته دل شده با زلف پرشکن

وقت رحیل من بر من دلربای من

دستش ز زل مشک پراکنده بر قمر

چشمش ز اشک لاله روان کرده بر سمن

همچون دهنش دیده پر از در آبدار

گفتی همی به دیده رود درش از دهن

وهم از خیال او وطن لعلت طراز

مغز از نسیم او حسد نافه ختن

گه چشم من ستاره برآورد بی سپهر

گه جزع او عقیق برافشاند بی یمن

آن کرد تیر غمزه او بر دلم که کرد

تیغ علی به حلق پرستنده وثن

گویی جمال یوسف چاهی بدو رسید

تا دل برد به حلقه زلف و چه ذقن

آن خون که ریخت از مژه من وداع او

ساقی به عمر نوح نریزد زخون دن

او را وداع کردم و صبرم وداع کرد

آری وداع صبر بتر در غم و حزن

صد خار برد جان زفراق دو مستمند

صد داغ برد دل زدریغ دو ممتحن

دل را به هجر یار صبوری صواب نیست

کز صعوده ای محال بود صید کرگدن

ای حبذا و سود ندارد زحبذا

دل را به درد دلبر و جان را به درد تن

کز من جدا شدند نه بر روی اختیار

چو من ز اضطرار جدا گشتم از وطن

یاران آن دیار و رفیقان آن فریق

سکان آن مقام و قرینان آن قرن

با من چشیده باده نزهت در آن طل

با من کشیده دامن دولت در آن دمن

از یادشان صبور نباشم به هیچ وقت

و ز مهرشان ملول نگردم به هیچ فن

آری چو جور دور فلک بگذرد ر حد

زان پس به چشم اهل سهر بگذرد وسن

شیر از عرین کرانه کند آهو از قرین

مرد از وطن غریب شود اشتر از عطن

چون شمع روی دوست ندیدم همی به چشم

گفتم که شمع روز نمانده است در لگن

پیش آمدم شبی که کشنده تر از اجل

در پیش من رهی که کشنده تر از محن

بر مشک شب زدیده من توده ناردان

بر خاک ره ز قامت او رسته نارون

راهی چو آسمان که نجومش بود ز ریگ

دشتی چو بوستان که شجر دارد از شجن

طولش چو طول بحر نه لولو در او نه ‌آب

عرضش چو عرض تیه نه سلوی در او نه من

در تیرگی چو روز ستم‌دیدگان هوا

در روشنی چو روی پری پیکران پرن

رنجی که جان من به همه باب از او کشید

مرغان کشند از آتش سوزان و باب زن

گفتم همی به چرخ چو ببریدم از قمر

جستم همی سکون چو جدا ماندم از سکن

ای نجم نحس بر سر احوال من متاب

ای عنکبوت پرده امید من متن

ای دل طمع ز صحبت معشوق بر مگیر

ای صبر دل ز صحبت مهجور بر مکن

اینک همی کشم سر اقبال بر فلک

اینکه همی دهم لب امید را لبن

چون عنصری به حضرت محمود زاولی

چون عسجدی به مدح وزیر احمد حسن

اینک زبان و طبع و ضمیرم همی نهند

بار ثنا به بارگه صدر انجمن

مخدوم و صدر موسویان مجددین علی

بر دین و مجد همچو علی گشته مفتتن

آن صدر بی قرین که به قدر و عطا شده است

با آسمان مقابل و با شمس مقترن

داننده حقایق و خواننده طمع

راننده نیاز و نشاننده فتن

جاهش به مرتبت حسد اوج آسمان

جدش به منقبت شرف صنع ذوالمنن

با علم او ز حیدر کرار زن مثل

بی لفظ او ز جعفر صادق مثل مزن

ای خدمت تو حاجت جوینده سخا

ای مدحت تو حجت گوینده سخن

هم گردش ستاره به قدر تو معترف

هم گردن زمانه به شکر تو مرتهن

مقدار پرده دار تو بیش از سه بوعلی

مداح و مادح تو فزون از سه بوالحسن

با فکرت تو عقل خطیر است بی خطر

با مدحت تو در ثمین است بی ثمن

طیره ست با عطای تو هر زر که در زمین

تیره ست بی ثنای تو هر در که در عدن

با مدح تو قبول کند عقل را دماغ

در خدمت تو جامه دهد روح را بدن

بر گنج فضل نیست چو طبع تو قهرمان

در سر علم نیست چو کلک تو موتمن

گویی که با ثنای تو بودند در هنر

زان معتبر شدند به نزدیک مرد وزن

وقت بلاغت از شعرا قس ساعده

گاه فصاحت از امرا سیف ذوالیزن

گرچه ز عالم آمده ای به زعالمی

گرچه ز خاک رست به از خاک نسترن

دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد

سر به بود ز افسر و تن به ز پیرهن

گرچه یقین و ظن ز دل آید همی پدید

دل را تفاوت است میان یقین و ظن

در منزلت نه مثل مدایح بود هجی

در مرتبت نه جنس فرایض بود سننن

عالم چه باشد ار نه بود چون تویی در او

بت کیست گر بدو نبود رغبت شمن

از فضل تو به قدرت یزدان شود مقر

آن کو مقر شده است به یزدان و اهرمن

ایزد کف جواد تو را داد جود و بذل

تا زنده را کفاف بود مرده را کفن

از جود تو چو جود تو را مانعی نبود

زایر درم به بدره همی برد و زر به من

هرگز جواب سایل نعمت ز جود و بدل

همچون جواب سایل رویت نبود لن

گر باشد از بهار سعادت مساعدت

باز آید آن جمال گل تو بدین چمن

مشکن دل ار چه عهد تو بشکست روزگار

کی داشت عهد نیک بر اهل زمین زمن

از اختران مراد که بودست مستمر

وز روزگار کار که رفته است بر سنن

بی رایضان حکم و قضا رام کی شوند

این مرکبان روز و شب ما به هان و هن

دانی که بر علی و حسین و حسن چه کرد

عهد بد زمانه چه در سر چه در علن

در عهد ما تویی و ندیده ست هیچ عهد

مثل تو در فنون و نظیر تو در فطن

تا خازن ثنای توام از ثنای تو

با گنج شایگانم و با در مختزن

منت خدای راست که گرچه شدم مسن

طبع من است تیغ ثنای تو را مسن

از حرمت ثنای تو کردم به شرق و غرب

معروف و منتشر اثر نام خویشتن

گر تیغ و تیر بارد از ایام بر سرم

از نام خدمت تو مرا بس بود مجن

تا برزند ز گنبد پیروزه آفتاب

تا بشکفد به نوبت نوروز یاسمن

نوروز باد روزت و پیروز باد بخت

جودت ولی نواز و جلالت عدو فکن