گنجور

 
ادیب صابر

نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب

به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب

شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت

مرا غریب بماندند و کرد رای غروب

سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد

خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب

چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید

دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب

شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت

نظاره سر او صد هزار کودک خوب

ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن

به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب

چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن

چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب

مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک

نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب

ستارگان درفشان مبارزان مصاف

یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب

گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت

چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب

ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب

که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب

گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب

اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب

مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود

که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب

اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد

به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب

چو بی جمال خداوند عمر باید کرد

بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب

جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین

که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب

امیر سید عالم علی که خدمت اوست

چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب

نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس

قوام کار امامت به اعتقاد قلوب

زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور

زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب

تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل

تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب

همیشه عاقبت کینه تو نامحمود

چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب

گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر

به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب

چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم

چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب

به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد

هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب

شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف

ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب

سرایکی که مرا تحفه مواهب توست

گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب

به یک سخن برهان مر مرا از این کربت

به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب

همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول

که حکم رب نبود بر ارادت مربوب

دل عدو تو محرور باد از آتش غم

تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب

سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش

همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب

 
 
 
وطواط

ایا ز غایت خوبی چو یوسف یعقوب

سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب

تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف

منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب

دلم همیشه هوای ترا بود طالب

[...]

انوری

زهی نم کرمت در سخا بهارانگیز

چنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوب

دهان لاله رخانم به خنده بازگشای

از ابر جود در آنم یکی یم مقلوب

اثیر اخسیکتی

به بست شرع سلامت گذار بر سوی نوب

برست بحر شریعت ز موج هر آشوب

گشاد بهره ی وصل دو شاه یوسف چهر

در اشتیاق سبق برده هر دو از یعقوب

سلام کرد یکی را، ظفر ز روی خشوع

[...]

مجد همگر

پناه ملک جهان مقتدای روی زمین

توئی که هست ز رای تو آسمان محجوب

توئی که اختر سعد تو چون طلوع کند

زمام خویش دهد مشتری به دست غروب

توئی که هست ملاقات تو جلای عیون

[...]

حکیم نزاری

چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب

چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم

وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه