گنجور

 
ادیب صابر

تویی که مهر تو در مهرگان بهار من است

که چهره تو گلستان و لاله زار من است

مرا ز کم شدن سبزه بس اثر نکند

چو خط سبز تو از سبزه یادگار من است

بهار و سرو و گل و سوسن ای بهار بتان

چو در کنار منی جمله در کنار من است

میان جان من و غم نماند هیچ سبب

بدان سبب که جمال تو غمگسار من است

سرم ز باده عشق تو پر خمار شده ست

سه بوسه از دو لبت داروی خمار من است

شکار دوست نبودم شکار دوست شدم

ز عشق آن دو شکر کز لبت شکار من است

ز چرخ کار مرا رونقی پدید آمد

که با وصال و جمال تو کارکار من است

ز غار هجر تو کارم به باغ وصل رسید

رسیده گیر نه هجر تو یار غار من است

قرار من همه با زلف بی قرار تو باد

که تاب و حلقه او منزل قرار من است

اگر چه روز نویسند مردمان تاریخ

شب وصال تو تاریخ روزگار من است

چو دل نثار تو کردم نثار بوسه بیار

که یک نثار تو بهتر ز صد نثار من است

طراوتی که غزلهای آبدار مراست

ز عشق توست که از عالم اختیار من است

اگر ولایت خوارزم را ز زحمت آب

زیان رسید ز جیحون که در جوار من است

سبب منم ز پس آن که آب جیحون را

همه مدد ز غزلهای آبدار من است

دلم ز عشق تو آخر به حق خویش رسید

که روزگار به وصل تو حق گزار من است

به هر چه رای کنم یابم از فلک یاری

از آن که دولت خوارزمشاه یار من است

علاء دولت و دین اتسز آنکه دین گوید

سیاستش سبب حفظ و زینهار من است

ندا کند به فلک هر زمان شجاعت او

که عجز شیر تو از گرز گاو سار من است

مراست قوت پیل و مراست هیبت شیر

مصاف و معرکه ماوا و مرغزار من است

منم که از سر شمشیر و نوک نیزه من

اجل خجل شود آنجا که کارزار من است

منم که در سر شیران و سرکشان جهان

خمار و خیرگی از بیم بند و دار من است

از آن قبل که مرا زور حیدری دادند

کشان ز خیبر نصرت به ذوالفقار من است

روان رستم اگر هیچ رزم من جوید

ز رزم جستن من فخر او و عار من است

ز روز معرکه گر نصرت انتظار کنند

به روز معرکه نصرت در انتظار من است

حصار دینم و دین خدای عزوجل

مسلم است ز آفت که در حصار من است

هر آن ظفر که معین کند ستاره شمر

چو من به جنگ برون آیم از شمار من است

ز تیغ شاه پیامی رسید سوی ظفر

که فر و زیب تو از روی پرنگار من است

جمال روی زمین در شاهوار آمد

جمال ملک در آن در شاهوار من است

به نور مانم و از نار بود ترکیبم

دو چشم شرع منور به نور و نار من است

به رنگ آبم و لب تشنه از حرارت حرب

ز خون دشمن دین آب خوشگوار من است

اگر ز آتش سوزنده رنج دید تنم

روا بود که دل کفر پر شرار من است

ره متابعت من گزین و عبرت گیر

که هر کجا روی آثار اعتبار من است

نبشت کلک ملک نامه ای به سوی خرد

که قوت تو از این قالب نزار من است

هدایت تو در اجماع و اتفاق من است

کفایت تو در اشباع و اختصار من است

خدای جل جلاله به من قسم فرمود

وز آن قسم همه اقسام افتخاز من است

ز بهر خواسته بخشیدن و عطادادن

همیشه دست خداوند اختصار من است

محل زر به عیار اندرست و زر به سخن

محل گرفت که در ضمن او عیار من است

پیام رفت به باد از زبان مرکب شاه

که وزن خاک کم از بخششش سوار من است

به روز رزم ز من روشن است چشم ظفر

وگرچه روی هوا تیره از غبار من است

اگر ز مرکز خاکی به تک برون نشوم

ز عجز نیست که از حلم بردبار من است

هزارگونه هنر در نهان فزون دارم

برون از آنکه هنرهای آشکار من است

مصور است مرا پیش دیده هر فکرت

که در ضمیر سوار بزرگوار من است

به نعل روز وغا روی سرکشان سپرم

چنانکه کام دل شاه کامگار من است

رسول کرد سوی زایران سخای ملک

که گردن طمع از شکر زیربار من است

وکیل رزقم از ایزد به سوی آدمیان

بپرس و بررس از آن کس که در دیار من است

گر ابر و بحر صفات سخا همی دارند

سخای هر دو یکی نکته از هزار من است

مراست بر و کرامت مراست لطف و لطف

که صد هزار ثنا زیر این چهار من است

فلک چه گفت چو از عز شه سخن گفتند

که عمر او به مرادست تا مدار من است

بقای دولت او استوار خواهد بود

چنانکه بنیت ترکیب استوار من است