گنجور

 
سعدی

خری از روستاییی بگریخت

جل بیفکند و پاردم بگسیخت

در بیابان چو گور خر می‌تاخت

بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت

که «به جان آمده ز محنت و بند

داغ و بیطار و بار و پشماگند

شادمانا و خرما که منم

که ازین پس به کام خویشتنم»

روستایی چو خر برفت از دست

گفت «ای نابکار، صبرم هست

پس بخواهی به وقت جو گفتن

که خری بُد ز پایگه رفتن»

به مزاحت نگفتم این گفتار

هزل بگذار و جد ازو بردار

همچنین مرد جاهل سرمست

روز درماندگی بخاید دست

ندهند آنچه قیمتش ندهی

نشود کاسه پر ز دیگ تهی

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]