گنجور

 
سعدی

چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش

که خار دیدهٔ بدبخت نیکبختانند

چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش

بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

بزیر قبهٔ تقدیس مست مستانند

که هر چه هست همه صورت خدا دانند

مسعود سعد سلمان

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند

فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز

که چشم های جهان را همه بخسبانند

از آن سبیکه زر کافتاب گویندش

[...]

سعدی

وجود مردم دانا مثال زر طلیست

که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند

بزرگ‌زادهٔ نادان به شَهرَوا ماند

که در دیار غریبش به هیچ نستانند

حکیم نزاری

مجاوران صوامع مگر نمی دانند

که ساکنان خرابات عشق مردانند

قلم به حرف خطا می کشند در قومی

که بر جریده محصول حاصل ایشانند

بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست

[...]

اوحدی

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند

ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته

به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه