گنجور

 
سعدی

نظر کردم به چشم رای و تدبیر

ندیدم بِه زِ خاموشی، خِصالی

نگویم لَب ببند و دیده بَردوز

ولیکن، هر مقامی را مَقالی

زمانی، درسِ عِلم و بحثِ تَنزیل

که باشد نَفْسِ انسان را کمالی

زمانی، شعر و شطرنج و حکایت

که خاطر را بُوَد دَفعِ مَلالی

خدای است آن‌که ذاتِ بی‌نظیرش

نگردد هرگز از حالی به حالی