گنجور

 
سعدی

طبیبی را حکایت کرد پیری

که می‌گردد سرم چون آسیایی

نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی

نه دستی ماند جهدم را نه پایی

نه دیدن می‌توانم بی‌تأمل

نه رفتن می‌توانم بی‌عصایی

روان دردمندم را بیندیش

اگر دستت دهد تدبیر و رایی

وگر دانی که چشمم را بسازد

بساز از بهر چشمم توتیایی

ندیدم در جهان چون خاک شیراز

وزین ناسازتر آب و هوایی

گرم پای سفر بودی و رفتار

تحول کردمی زینجا به جایی

حکایت برگرفت آن پیر فرتوت

ز جور دور گیتی ماجرایی

طبیب محترم درماند عاجز

ز دستش تا به گردن در بلایی

بگفتا صبر کن بر درد پیری

که جز مرگش نمی‌بینم دوایی