گنجور

 
سعدی

یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

به خداوندی و فضلت که نظر باز نگیری

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری

گر به نومیدی از این در برود بندهٔ عاجز

دیگرش چاره نماند که تو بی شبه و نظیری

دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم

که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری

خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی

خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری

حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی

بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری

گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت

چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری

همه را ملک مجاز است بزرگی و امیری

تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری

سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری

چاره درویشی و عجز است و گدایی و حقیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode