گنجور

 
سعدی

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.

حاکم فرمود که دستش بدر کنند.

صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم.

گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم.

گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ : هر چه درویشان راست وقف محتاجان است.

حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که:

جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الّا از خانه چنین یاری!؟

گفت: ای خداوند! نشنیده‌ای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode