گنجور

 
سعدی

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

ور به چوگانم زند هیچش مگوی

بر سر عشاق طوفان گو ببار

در ره مشتاق پیکان گو بروی

گر به داغت می‌کُند‌، فرمان ببر

ور به دردت می‌کشد‌، درمان مجوی

ناودان چشم رنجوران عشق

گر فرو ریزند‌، خون آید به جوی

شاد باش ای مجلس روحانیان

تا که خورد این می که من مستم به بوی

هر که سودا‌نامهٔ سعدی نبشت

دفتر پرهیزگاری گو بشوی

هر که نشنیده‌ست وقتی بوی عشق

گو به شیراز آی و خاک من ببوی