گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

یار گرفته‌ام بسی، چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامده‌ست، از در هیچ مجلسی

عادت بخت من نبود، آن که تو یادم آوری

نقد چنین کم اوفتد، خاصه به دست مفلسی

صحبت از این شریف‌تر صورت از این لطیف‌تر

دامن از این نظیف‌تر، وصف تو چون کند کسی

خادمهٔ سرای را، گو درِ حُجره بند کن

تا به سر حضور ما، ره نبرد موسوسی

روز وصال دوستان، دل نرود به بوستان

یا به گلی نگه کند، یا به جمال نرگسی

گر بکشی کجا روم، تن به قضا نهاده‌ام

سنگ جفای دوستان، درد نمی‌کند بسی

قصه به هر که می‌برم، فایده‌ای نمی‌دهد

مشکل درد عشق را، حل نکند مهندسی

این همه خار می‌خورد، سعدی و بار می‌برد

جای دگر نمی‌رود، هر که گرفت مونسی