گنجور

 
سعدی

خبر داری ای استخوانی قفس

که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید

دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگه دار فرصت که عالم دمی است

دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت

در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی

ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هر کس درود آنچه کشت

نماند به جز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟

که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان

نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند

که ننشست با کس که دل بر نکند

چو در خاکدان لحد خفت مرد

قیامت بیفشاند از موی گرد

سر از جیب غفلت برآور کنون

که فردا نماند به حسرت نگون

نه چون خواهی آمد به شیراز در

سر و تن بشویی ز گرد سفر

پس ای خاکسار گنه عن قریب

سفر کرد خواهی به شهری غریب

بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی

ور آلایشی داری از خود بشوی