گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مردِ بسیار‌دان

که فردا قلم نیست بر بی‌زبان

صدف‌وار گوهرشناسانِ راز

دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فراوان‌سخن باشد آکنده‌گوش

نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

حلاوت نیابی ز گفتارِ کس

نباید سخن گفت ناساخته

نشاید بریدن نینداخته

تأمّل‌کنان در خطا و صواب

به از ژاژخایانِ حاضر‌جواب

کمال است در نفسِ انسان سخُن

تو خود را به گفتار ناقص مکُن

کم‌آواز هرگز نبینی خجل

جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادانِ ده‌مَرده‌گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

که گر فاش گردد شود روی‌زرد؟

مکن پیشِ دیوار غیبت بسی

بود کز پسش گوش دارد کسی

درونِ دلت شهربند است راز

نگر تا نبیند درِ شهر باز

از آن مردِ دانا دهان‌دوخته‌ست

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست