گنجور

 
سعدی

یکی پیرِ درویش در خاک کیش

چه خوش گفت با همسر زشت خویش

چو دست قضا زشت‌رویت سرشت

میندای گلگونه بر روی زشت

که حاصل کند نیکبختی به زور؟

به سرمه که بینا کند چشم کور؟

نیاید نکوکاری از بد رگان

محال است دوزندگی از سگان

همه فیلسوفان یونان و روم

ندانند کرد انگبین از زقوم

ز وحشی نیاید که مردم شود

به سعی اندر او تربیت گم شود

توان پاک‌‎کردن ز زنگ آینه

ولیکن نیاید ز سنگ آینه

به کوشش نروید گل از شاخ بید

نه زنگی به گرمابه گردد سپید

چو رد می‌نگردد خدنگ قضا

سپر نیست مر بنده را جز رضا