گنجور

 
سعدی

گدایی شنیدم که در تنگ‌جای

نهادش عُمَر پای بر پشتِ پای

ندانست درویشِ بیچاره کاوست

که رنجیده دشمن نداند ز دوست

برآشفت بر وی که کوری مگر؟

بدو گفت سالارِ عادل عُمَر

نه کورم ولیکن خطا رفت کار

ندانستم از من گنه در گذار

چه منصف بزرگانِ دین بوده‌اند

که با زیردستان چنین بوده‌اند

فروتن بوَد هوشمندِ گُزین

نهد شاخِ پُر‌میوه سَر بر زمین

بنازند فردا تواضع‌کنان

نگون از خجالت سرِ گردنان

اگر می‌بترسی ز روزِ شمار

از آن کز تو ترسد خطا در‌گذار

مکُن خیره بر زیر‌دستان ستم

که دستی است بالایِ دستِ تو هم