یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سَرِ پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیکمردِ سلیم
برِ سنگدل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تو را به نخواهد شد الّا به سیم
از این دوستانِ خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند