گنجور

 
سعدی

اگر مردِ عشقی کمِ خویش گیر

و گر‌نه رهِ عافیت پیش‌ گیر

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

نروید نبات از حبوبِ درست

مگر حال بر وی بگردد نخست

تو را با حق آن آشنایی دهد

که از دستِ خویشت رهایی دهد

که تا با خودی در خودت راه نیست

وز این نکته جز بی‌خود آگاه نیست

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیشِ شوریده‌دل پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته‌سامان نه زیر

به آوازِ مرغی بنالد فقیر

سُراینده خود می‌نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت باز است گوش

چو شوریدگان مِی‌پرستی کنند

به آوازِ دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب‌وار

چو دولاب بر خود بِگِریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیبِ درویشِ مدهوشِ مست

که غرق است از آن می‌زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیرِ او

فرشته فرو ماند از سیرِ او

وگر مرد لهو است و بازی و لاغ

قوی‌تر شود دیوش اندر دِماغ

چو مردِ سماع است شهوت‌پرست

به آوازِ خوش خفته خیزد، نه مست

پریشان شود گل به بادِ سحر

نه هیزم که نَشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شورِ طرب در سَر است

اگر آدمی را نباشد خر است