ثنا گفت بر سعد زنگی کسی
که بر تربتش باد رحمت بسی
درم داد و تشریف و بنواختش
به مقدار خود منزلت ساختش
چو الله و بس دید بر نقش زر
بشورید و برکند خلعت ز بر
ز سوزش چنان شعله در جان گرفت
که برجست و راه بیابان گرفت
یکی گفتش از همنشینان دشت
چه دیدی که حالت دگرگونه گشت
تو اول زمین بوسه دادی به جای
نبایستی آخر زدن پشت پای
بخندید کاول ز بیم و امید
همی لرزه بر تن فتادم چو بید
به آخر ز تمکین الله و بس
نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندر است
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز و جاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در این متن دو حکایت است که شاعر با روایت آنها میگوید هرچه که هست را باید از پروردگار و حق دید و اوست که همهچیز را بهتر از ما میداند و هر کار او حکمتی دارد. داستان اول درباره شاعری است که وقتیکه نشان «فقط خدا» را بر روی سکههایی (که از یک حاکم به صلهگرفته است)، میبیند در دلش شوری بهپا میشود و راه بیابان در پیش میگیرد و داستان دوم داستان پیرمردی است که وقتیکه توسط راهزنان یا دزدان به بند کشیده میشود میگوید «هر چیزی که اتفاق میافتد، بهدستور سلطان است». شاعر با روایت این دو حکایت به تسلیم در برابر حکمت و خواست خدا سفارش مینماید.
شخصی در وصف «سعد زنگی» (که رحمت خدا بر او باد) ثنایی سرود.
سعد زنگی به او سکهها داد و او را عزیز داشت و به او مهربانی کرد.
وقتی که آن شخص نقش الله و بس (فقط خدا) را بر روی سکهها دید شوریده شد و لباسهای خلعت (را که به هدیه گرفته بود) کند.
از آن هیجان و شور چنان بیتاب شد که بهسوی بیابان و خارج شهر گریخت.
یکی از ساکنان دشت و صحرا از او پرسید که «چهشد که حال تو اینچنین دگرگون شد؟»
تو اول به (سعد زنگی) احترام گذاشتی ( و او را ثنا گفتی) نباید اینچنین به او پشت میکردی و بیاحترامی.
خندید و پاسخ داد: من اول از بیم و امید (حاکم) مثل بید میلرزیدم.
اما در آخر برای پیروی از فرمان «فقط خدا»، دیگران در چشمم ناچیز گشتند.
در سرزمین شام غوغا و آشوب بهپا شد و پیرمردی نیکسیرت را بهاسیری گرفتند.
سخن او را، وقتی که بر دست و پای او بند میزدند، هنوز فراموش نکردهام که
اگر دستور سلطان نیست، چه کسی جرأت دارد اینکارها را انجام دهد و غارت کند؟
شایسته است که چنین دشمنی را که از طرف دوست مأمور شده، دوستداشتهباشم.
اگر بزرگی و جاه و مقام است یا ذلت و خواری؛ من همهچیز را از حق و پروردگار میبینم نه از فلان و بهمان.
ای آدم خردمند و دانا! از هیچ بیماری و دردی مترس و اندوهگین مباش وقتیکه حکیم داروی آنرا برای تو میفرستد.
هرچه که از دست دوست به تو میرسد، بپذیر؛ زیرا حکیم از بیمار داناتر است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.