سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۲۰ - حکایت

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی

که بر تربتش باد رحمت بسی

درم داد و تشریف و بنواختش

به مقدار خود منزلت ساختش

چو الله و بس دید بر نقش زر

بشورید و برکند خلعت ز بر

ز سوزش چنان شعله در جان گرفت

که برجست و راه بیابان گرفت

یکی گفتش از همنشینان دشت

چه دیدی که حالت دگرگونه گشت

تو اول زمین بوسه دادی به جای

نبایستی آخر زدن پشت پای

بخندید کاول ز بیم و امید

همی لرزه بر تن فتادم چو بید

به آخر ز تمکین الله و بس

نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس

به شهری در از شام غوغا فتاد

گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندر است

چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ار نه سلطان اشارت کند

که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت

که می‌دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز و جاه است و گر ذل و قید

من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم

چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب

نه بیمار داناتر است از طبیب