گنجور

 
سعدی

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم به جز بد ندید

بیافتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

به سر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک‌محضر، دگر زشت‌نام

یکی تشنه را تا کند تازه حلق

دگر تا به گردن در افتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او بر خوری

رطب ناورد چوب خرزهره بار

چو تخم افکنی، بر همان چشم دار