ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳

چو سررشته خویش گم کرده ام

بعالم یکی رهبرم آرزوست

مرا خورد یکبارگی غم دریغ

به گیتی یکی غم خورم آرزوست

بسی داوریها که دارم ولیک

یکی دادگر داورم آرزوست

زر و زیور من قناعت بس است

نگویم زر و زیورم آرزوست

برای عروسان بکر سخن

یکی تازه رو شوهرم آرزوست

درین عهد ناخوش که قحط سخاست

نگویم که سیم و زرم آرزوست

نه در خاطر و دل بگردد مرا

که این اسب و آن استرم آرزوست

کزین دهر نااهل حاش الوجوه

خری حر که یک نوبرم آرزوست

بدین بی بقائی چنین زندگی

ز اسلام دورم گرم آرزوست