گنجور

 
ابوالفرج رونی

گر بخت را وجاهت و اقبال رانداست

از خدمت محمد بهروز احمد است

بحری که میغ رزق به جودش مطیر گشت

صدری که سطح ملک برایش محمد است

«آزاده ای که در خور صدر است و بالش است

فرزانه که لایق گاه است و مسند است »

هر فضله ز عزمش رخشی است بادپای

هر وصله ز حزمش درعی مزرد است

با بذل طبع مکرم او آفتاب دون

با ذکر سیر مسرع او ماه مقعد است

گرد سرای مصلح طوف رعایتش

چون گرد جوف کوه بنای مشید است

پیش هوای مفسد سد کفایتش

چون پیش چشم افعی میل زمرد است

شمشیرهای ظلم شیاطین روزگار

یک یک ز بیم ذره عدلش مغمد است

گر در کمین حادثه شیری است منزوی ست

ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است

نفسی است نفس همت او مرقدش بلند

کز آسمان کواکب علویش مرقد است

عرضی است عرض حشمت او مسندش قوی

کز التجا به صنع الهیش مسند است

گیتی ز شبه زادن او قالب عقیم

گردون ز جنس کشتن او شخص ابلد است

تا در مشیت است وجود همال او

ذاتش به بی همالی ذاتی مجرد است

دریا گذار مرکب او را گه گذار

دریا سراب و فدفد مهتاب فرقد است

ایدون چو باد نرم گرازان شود بر آب

گوئی که آب جوهر صرح ممرد است

ویحک چه معجز آمد کلکش که سلک او

پر گوهر مسلسل و در مجعد است

از حرفهای ابجد عقدش به راستی

ماننده تر به حرف نخستین ابجد است

با نیک خواه دولت و با بد سگال ملک

شیرین چو شهد و تلخ چو زهر مدود است

آسوده دار دهر است آسوده کار نیست

آری به عون شغل وزارت موید است

تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را

دایم قلم نه کند زبان و نه ادرد است

پاینده باد صاحب در ظل نعمتی

کش دامن مظله ز عز مخلد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode