گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نامش میرزا عبدالوهاب و برادر زادهٔ ملالطفعلی خراسانی، ملقب به خاکی شاه است که از اماجد عرفای این عهد بوده و فقیر مختصری از احوالش را قلمی نموده. غرض، وی در شیراز نشو و نما جسته. به تحصیل علوم میان بسته از کمالات صوری کامی حاصل کرد. استعداد فطری از خوان معرفتش بی نصیب و محروم نه پسندیده و به فیض خدمت کاملان زمانش رسانید. به قدر قابلیت خود اقتباس انوار کمال از آفتاب ضمیر منیراهل حال نمود. صحبت حضرت شیخ الموحدین و قطب العارفین حاج میرزا ابوالقاسم شیرازی را دریافت و اشعّهٔ آن خورشید عالمتاب بر وجودش تافت. غرض، با آنکه در آغاز شباب است از کمالات کامیاب است. در شعر و شاعری طبعش سلیس و روان است وغزلیات شیرینش مطبوع اهل زمان است. خط نسخش قلم نسخ بر جریدهٔ افتخار اهل قلم کشیده و ناسخ نسخ ارباب این فن گردیده. صوت حزینش مایهٔ سرور و شادی خاطر محزون و نغمهٔ جان فزایش باعث رامش و آرامش دل پرخون. اوقاتش به کتابت کتاب اللّه و دعوات اجابت آیات مصروف است و خاطرش به عشقبازی مشعوف و این بیتش مناسب احوال:

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

بالجمله از معاصرین زمان و از یاران هم زبان است. این اشعار از آن جناب قلمی می‌شود:

کفر زلف نامسلمانی دل و دینم ربود

زاهدا چندین چه گویی از مسلمانی ما

خواهم ای دوست که با درد تو میرم ورنه

هم تو دانی که مرا میل به درمان تو نیست

خون شود از غم هجر تو و گردد صد چاک

هر دلی کان هدف ناوک خونخوار تو نیست

قسمت ماست جنون ورنه درین سلسله کیست

که گرفار خم طرّهٔ طرار تو نیست

هرکه مفتون تو شد کی پی نام و ننگ است

هر که مجنون تو شد کی پی عقل و دین است

خبر از وی ندارم لیک دارم این خبر کز وی

خبر هرگز نخواهم یافت تا از خود خبر دارم

نکنم آرزوی آن که رخ خوب تو بینم

دانم این را که نه من قابل دیدار تو باشم

دلت به حال لب تشنه‌ام نسوخت وگرنه

که گفت من هوس تیغ آبدار ندارم

بود هر طفل را در دست سنگی

مگر از سینه بیرون شد دل من

مانده‌ام حیران که رندی پیش گیرم یا صلاح

چون نمی‌دانم من بی دل چه باشد رأی تو

اگر عشق این بودای دل به جان آیی زناکامی

وگریاراین بود ای جان به لب آیی ز تنهایی