گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

چون مهر بر آی بام و ایوان را

بگداز چو موم سنگ و سندان را

امشب مه چارده ز خورشیدم

شرمنده نشد ببین تو عرفان را

در سینه هزار چاکم افزون شد

تا دیده‌ام آن چاک گریبان را

بنگر که بهم چگونه میجوشند

آن آتش لعل و آب حیوان را

بنشین که ز کفر و دین بر‌آورده

سودای تو کافر و مسلمان را

الماس بریز بر سر زخمم

خالی مکن از نمک نمکدان را

آن به که ز شکوه لب فرو بندیم

بر هم بزنیم زور دیوان را

ای آنکه به سر هوای او داری

آغشته بخون ببین شهیدان را

چون نسبت او بجان توانم کرد

چون نیست به جان نسبتی جان را

از معرکه بین که طرفه، بیرون رفتند

کردیم چو امتحان حریفان را

عاجز گشتی ور نه باشد از هوئی

ریزم به خاک خون خاقان را

کم فرصتی ار نباشد از آهی

بر باد دهیم خاک کیوان را

از ما بطلب هر آنچه میخواهی

در فقر کن امتحان فقیران را

دیگر بخدای بر نداری دست

بشناسی اگر علی عمران را

برخیز رضی ازین میان برخیز

با هم بگذار جان و جانان را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

دیدم به ره آن نگار خندان را

آن ماه رخ ستاره دندان را

بر ماه دو هفته تافته عمدا

مشکین دو رسن چه زنخدان را

چوگان زده پیش خلق در میدان

[...]

قاآنی

آراست عروس‌گل گلستان را

آماده شو ای بهار بستان را

وقتست‌که در سرود و وجد آرد

شور رخ‌گل هزار دستان را

شمشاد چو پای بر زمین‌کوبد

[...]

جیحون یزدی

کی نرم میتوان دل جانان را

من خیره مشت کوبم سندانرا

نی نی بدین همه سختی نیست (؟)

در شیشه نازکی دل جانانرا

چون طره اش بکف نفتد ازچه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه