گنجور

 
رهی معیری

همه شب نالم چون نی

که غمی دارم، که غمی دارم

دل و جان بردی از ما

نشدی یارم، نشدی یارم

با ما بودی، بی ما رفتی

چو بوی گل به کجا رفتی؟

تنها ماندم، تنها رفتی

چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود، دور از یارم، خون می بارم

فتادم از پا، به ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی

رهایی از غم، نمیتوانم، تو چاره ای کن، که میتوانی

گر ز دل برآرم آهی

آتش از دلم ریزد

چون ستاره از مژگانم

اشک آتشین ریزد

چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود، دور از یارم، خون می بارم

نه حریفی تا با او غم دل گویم

نه امیدی در خاطر، که تو را جویم

ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی

از محفل ما، چون دل ما سوی کجا رفتی، تنها ماندم، تنها رفتی

به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو و بازآ، بازآ

از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو و بازآ، بازآ سوی رهی

چون روشنی، از دیده ما رفتی

با خاطره باد صبا رفتی

تنها ماندم

تنها رفتی