گنجور

 
رهی معیری

دارم غم جانکاهی، شب های سیاهی، دور از رخ ماهی

نه یار و نه همراهی، جز قطره اشکی، جز شعله آهی

با سوز محبت چه کند دل چه کند دل

با آتش حسرت چه کند دل چه کند دل

می سوزم و می نالم با حال تباهی

نابرده نصیبی، ناکرده گناهی

ای راحت جان چاره من کن به پیامی به نگاهی

ز غم جان آمد بر لب بر دل زارم ای شب تو گواهی

نه یار و نه همراهی جز قطره اشکی جز شعله آهی