گنجور

 
رهی معیری

دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند

نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند

نه ز پای می‌نشیند نه قرار می‌پذیرد

دل آتشین من بین که به موج آب ماند

ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت

به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند

نفس حیات بخشت به هوای بامدادی

لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند

نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما

که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند

رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟

که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode