گنجور

 
پروین اعتصامی

گفت با صیدِ قفس، مرغ چمن

که: گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت: با شبرو گیتی چکنم

که سَحر دزد و شبانگه عسَسَ است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست

هر کجا مینگرم، خار و خَس است

همچو من، غافل و سرمست مَپَر

قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار

اینکه دیدیش چو عَنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ

سبزه‌اش اسب و صبایش جَرَس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر

که سرانجامِ هوی و هوس است

حاصلِ هستیِ بیهودهٔ ما

آه سردی است که نامَش نفس است

چشم دید این همه و گوشْ شنید

آنچه دیدیم و شنیدیم بس است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کاروان چمن به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

با غمت شادی جهان هوس است

شادی من همین غم تو بس است

از دهان تو چون نفس نزنم

مر مرا بیم تنگی نفس است

نیم خال لب توام بکشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه