گنجور

 
پروین اعتصامی

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سال‌ها کرده تباهی و هوس‌رانی

دزد ایام گرفتست گریبانت

بس کن این بی‌خودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان و تو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای به خود دیده چو شدّاد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان_

نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا به کی کودنی و مستی و خودرائی؟

تا به کی کودکی و بازی و نادانی؟

تو در این خاک سیه، زرّ دل‌افروزی

تو در این دشت و چمن، لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت به هر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمی‌پرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی

که تو را نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهری‌های حقیقت گهر خود را_

نفروشند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان‌بین کن و بین آنگه

دام‌هایی که نهادند به پنهانی

حیَوان گشتن و تن‌پروری آسان است

روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی

با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی_

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند تو را زرق و فساد، اما

به گمانِ تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبونِ طمعی هیچ نمی‌ارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوش‌تر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر دزد، به صد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه، فراگیر دل‌افروزی

برو از مهر، بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که هم‌صحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخن‌دانی

بُگذر از بحر و ز فرعونِ هوی مندیش

دهرْ دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفْکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکَن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتْوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتری‌هاست برای گهر کانی

گرچه یونان، وطنِ بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبوَد حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی می‌کنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزانِ خم تزویری

گاه بر پشت خرِ وسوسه، پالانی

تشنه خون خورْد و تو خودبین به لب جوئی

گرْسنه مرد و توِ گمره به سر خوانی

دود آه است بنائی که تو می‌سازی

چاه راه است کتابی که تو می‌خوانی

دیده بگشای، نه این است جهان‌بینی!

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالی‌ست روان و تو کشاورزی

چو جهانی‌ست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی! ز چه رو هم‌نفس بادی؟

تو امیدی! ز چه هم‌خانهٔ حرمانی؟

تو در این بزم، چو افروخته‌قندیلی

تو در این قصر، چو آراسته‌ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو به خواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی به سبکباران

که به رفتار، نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز به میخانه_

همدم دُردکشان، همسر مستانی

همچو برزیگر آفت‌زده‌محصولی!

همچو رزم‌آورِ غارت‌شده‌خفتانی...

مار در لانه، ولی مور به افسونی

گُرد در خانه، ولی گَرد به میدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند_

نام‌جوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گِرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی