گنجور

 
اوحدی

در جهان تا که سایهٔ شاهست

جور مانند سایه در چاهست

دو جهان را صلای عید زدند

سکه بر نام بوسعید زدند

جفت خورشید شد در ایامش

نام سلطان محمد از نامش

داور داده ده، بهادر خان

که نیامد نظیر او به جهان

شاه کشور تراز والا طرز

شاه دانا نواز دانش ورز

شاه توفیق جوی صافی تن

شاه تحقیق گوی صوفی فن

شاه شب زنده‌دار عزلت جوی

شاه پاکیزه خلوت کم گوی

صمت و تقلیل و عزلتست و سهر

که اساس ولایتست و ظفر

هر کسی را که این صفت ازلیست

در کرامات پادشاه ولیست

این یقین درست کو را هست

تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟

دشمنش گر هزار کس باشد

زو سر تازیانه بس باشد

زنده‌ای را که او نخواست نزیست

گر کرامات نیست این پس چیست؟

آنکه رفت از درش نیامد باز

ما به این دیده دیده‌ایم این راز

و آنکه را دوست داشت چشمش روی

هم چو زینب حرام شد بر شوی

چه کنی از جنید و شهرش یاد؟

اینک این هم جنید و هم بغداد

مرشد دین طریقت او بس

کاشف حق حقیقت او بس

حال این شاه گر ز من پرسی

جبرییلست بر سر کرسی

همه علمی به کام دانسته

سر گیتی تمام دانسته

قمری رخ، عطاردی خامه

پارسی خط و ایغری نامه

در جبینش ز عصمت مهدی

همه پیدا ظهور هم عهدی

نام مهدی ز مهد مشتق شد

عصمت شاه مهد مطلق شد

بر خلایق ز بس بلندی رای

روی او را عزیز کرد خدای

هر که با نامش آشنا گردید

همه حاجات او روا گردید

چرخ بسته میان به طاعت او

بحر محتاج استطاعت او

درچمن گفته بلبل و قمری

مدح این گلبن اولوالامری

عقل همتای او ندارد یاد

چرخ مانند او ندید و نزاد

ز صفش نام بده چتر و علم

در کفش کام دیده تیغ و قلم

فتح با رایتش به همراهی

ملک بگرفته ماه تا ماهی

از دلش جمله داد و دین زاید

ملک را خود ملک چنین باید

جاودان جمله داد و دین زاید

ملک را خود ملک چنین باید

جاودان باد و بر خوراد از بخت

شاه بغداددار کسری تخت

شرعین الکمال بادا دور

از چنین شاه و از چنین دستور