گنجور

 
اوحدی

راستی کن، که راستان رستند

در جهان راستان قوی دستند

راستگاران بلندنام شوند

کج‌روان نیم پخته خام شوند

یوسف از راستی رسید به تخت

راستی کن، که راست گردد بخت

گر بدی دامنش گرفت چه باک؟

چکند دست بد به دامن پاک؟

راست گوینده راست بیند خواب

خواب یوسف که کج نشد، دریاب

چون درو بود راست کرداری

خواب او گشت قفل بیداری

چون به نیکی درید پیرهنی

شد مسخر چو مصرش انجمنی

پیرهن کین بود مقاماتش

دیده روشن کند کراماتش

گو بدر بر تن نکو رفتار

پوستین گرگ و پیرهن کفتار

دامنی را که در کشی ز هوا

این اثرها کند، رواست، روا

به گزاف آنچنان عزیز نشد

که گرفتار خفت و خیز نشد

چون خیانت نکرد با دل جفت

راست آمد هر آن حدیث که گفت

پاک دل را زیان به تن نرسد

ور رسد جز به پیرهن نرسد

از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج

چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

گرگ اول چو بیگناه آمد

نام او در کتاب شاه آمد

گرگ آخر چو در فضیحت ماند

ایزد او را به نام خویش بخواند

گر غلامی عزیز گردد و شاه

نه عجب، چون بری بود ز گناه

ور شود شاه خواجهٔ جانی

عجب اینست و نیست ارزانی

قول و فعل تو تا نگردد راست

هر چه خواهی نمود جمله هباست

کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس

راست باش و زمیر و شاه مترس

استوار و شجاع باش و دلیر

در نفاذ امور شرع چو شیر

بندهٔ شرع باش و راتب او

مگذر از شرع و از مراتب او

عقل را شرع در کنشت کند

جبن را شرع خوب و زشت کند

صدق چون راست شد روانت را

بی‌رعونت کند گمانت را

آخرین یار اولیا صدقست

اولین کار انبیا صدقست

هر که زین صدق دم تواند زد

در ولایت قدم تواند زد

تا نگردد درون و بیرون راست

بوی صدق از تو برنخواهد خاست

صدقت از نار خود سقیم کند

صبر در صدق مستقیم کند

صادقان را رجال گفت خدای

خنک آنکو به صدق دارد رای

صدق آیینه ایست حال ترا

روی نفس تو و کمال ترا

تا تو باشی، ز راستی مگذر

مکش از خط راستگاران سر

صدق میزان کرده‌ها باشد

و آنچه در زیر پرده‌ها باشد

گر چو بوبکر صدق کرداری

جز خدا و رسول نگذاری

راستی ورز و رستگاری بین

یار شو خلق را و یاری بین

صادقی، هر چه جز خداست بباز

از بد و نیک با خدا پرداز

ترسکاری، به راست رفتن کوش

ور نداری، تو خود نداری هوش

گر حکیمی دروغ سار مباش

با کژو با دروغ یار مباش