گنجور

 
اوحدی

خنک آن پردلان دین پرور

دل بدین صرف کرده، جان بر سر

همه نزدیک خلق و دور از خویش

به توکل نشسته سر در پیش

خون خود بهر دین فدا کرده

پس به دانستها ندا کرده

چشم بی‌خوابشان بر آن رخ زرد

کرده از اشک مردمک را مرد

ز علوم گذشتگان ورقی

نزد ایشان به از طلا طبقی

روی در سیر و هیچ زرقی نه

همه در بحر و بیم غرقی نه

گشته قانع به نیم نانی خشک

نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک

سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی

پر هنر کرده کیسهٔ مردی

علم جویان عامل ایشانند

رستگاران کامل ایشانند

همره عقل و یار جان علمست

در دو گیتی حصار جان علمست

خفته‌ای، بر سر تو بیدارست

مرده‌ای، با حقیقتت یارست

طعمه میجویی، اوست راید تو

راه میپویی، اوست قاید تو

جوهر او نپوسد اندر آب

آتش او را نسوزد اندر تاب

میروی، با دل تو همراهست

می‌نشینی، ز جانت آگاهست

کس نهانش به خاک نتواند

تندبادش هلاک نتواند

شاه و سرهنگ ره به آن نبرد

دزد طرارش از میان نبرد

با تو گنجی چنان روان دایم

تو پی حبه‌ای دوان دایم