گنجور

 
اوحدی

شیخکی بر فسانه بود وگزاف

چشم بر هم نهاده میزد لاف

در حدیثی دلیل خواستمش

حرمت و آب رخ بکاستمش

از مریدان او مریدی خر

به غضب گفت: ازین سخن بگذر

او دلیلست ازو دلیل مخواه

شرح گردون ز جبرییل مخواه

هر چه گوید به گوش دل بشنو

ور جدل میکنی به مدرسه رو

چون نظر کردم آن غضب کوشی

تن نهادم به عجز و خاموشی

گر نه تسلیم کردمی در حال

مرغ ریش مرا نهشتی بال