گنجور

 
اوحدی

پیش ازین مردمی چنین بودست

رسم اهل فتوت این بودست

وین دم از هر دو خود نشانی نیست

نامشان بر سر زبانی نیست

هر کجا خاینیست دام انداز

بند مکری بگستراند باز

برنشیند، که: صاحبم، بر صدر

اَمردی‌‎چند گرد او چُون بَدر

نقش زیلو شود ز بی‌جایی

میخ لنگر ز بی‌سر و پایی

از دو رو راست کرده سبلت و ریش

وز پس تکیه جرعه دان و حشیش

کند از شهر چند سفله به کف

بنشاند برابر اندر صف

رندکی چند کون دریده همه

پند استاد ناشنیده همه

هر یکی باد کرده در بوقی

سال و مه در خیال معشوقی

روز در کار سخت بی‌خور و خفت

در عزبخانه برده شب زر مفت

هر چه اندر سه روز کرده به کف

در دمی کرده پیش یار تلف

شده از دلبران و از رندان

یوسف و گرگشان به یک زندان

این یکی میوه آرد، آن یک ماست

شب سماطی کنند ازینها راست

خانهٔ پر کمان و پر دولاب

نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب

سفره پر نان و دیگ پر خوردی

قالب و قلب خالی از مردی

زدن سینه و کف و بغلک

فارغ از گردش نجوم و فلک

هر یک آوازه در فگنده به شهر

جسته از کودکان زیبا به هر

که: در لنگری گشاده اخی

آنکه چون او جهان ندیده سخی

سفرهٔ نعمتست و شربت قند

سرگذشت و سماع و صحبت و پند

چاک چاک کبادهٔ مردان

زور سنگ و محبر گردان

تیر و انگشتوانه و قدلی

وز دگرگونه سازهای یلی

پدران را ز جهل کور کنند

پسر زنده را به گور کنند

هم پدر گول و هم پسر ساده

کام رندان از آن شد آماده

پسر از خانه جور دیده و خشم

پیش آنها نشسته بر سر و چشم

ابلهست او که یاد خانه کند

گوش بر پند و بر فسانه کند

هزل و بازی و لاغ بگذارد

قلیه و دشت و باغ بگذارد

رنج استاد و جور باب کشد

نان نبیند به چشم و آب کشد

آنکه در اصل جلد باشد و چست

زیرک و مردو سیر چشم و درست

چون نبیند هنر، که آموزد

نه کمال و شرف، که اندوزد

نشود سخرهٔ دکان اخی

به مویز و به گردگان اخی

و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی

نرود، گر به ناوکش بزنی

هم سبیلان سبیل دانندش

چشمهٔ سلسبیل خوانندش

این کمان بخشد، آن کمر سازد

تا پسر با حریف در سازد

بد کند کار، نیک دارندش

همه عیبی هنر شمارندش

شب درین غفلت و سبک باری

کرده خوابی به نام بیداری

روز هنگامه‌شان چو گشت خراب

سفره خالی شد و اخی در خواب

هر یکی سر به کار خویش نهد

رخ به صید و شکار خویش نهد

شب درآید، دگر همان بازیست

وقت آن عیش و کیسه پردازیست

باز چون بگذرد بدین چندی

نشنود کودک از کسی پندی

ریش ناگه رخش سیاه کند

رونق حسن او تباه کند

از چمن لاله‌هاش چیده شود

آب سیب رخش چکیده شود

قلیه جوید، نیاورندش ماست

آب خواهد، خودش بباید خاست

بدر افتاده چون سگ از بیشه

نه پدر دستگیر و نی پیشه

هر دمش دل به غم در افتد و درد

که به بازیچه باختست این نرد

نام حلوا بهل، که دود نداشت

زهر خوردست و هیچ سود نداشت

با خود از روی جهل بد کرده

آه ازین کرده‌های خود کرده!