گنجور

 
اوحدی

من شنیدم که صاحب دیذی

داشت ناپاکزاده تلمیذی

سالها دیده در سرای سپنج

پر هنر بر سرش مصیبت و رنج

تا خرد جمع کرد و دانا شد

هم سخن گوی و هم توانا شد

گر چه بسیار مال و جاه بیافت

قرب سلطان و عز شاه بیافت

چون وفا در سرشت و زاد نداشت

حق استاد خود بیاد نداشت

راستان رنج خود تلف کردند

زانکه در کار ناخلف کردند

پاک تن در وفا تمام آید

بدگهر نا پسند و خام آید

هر که در سیرت وفا شد گرد

ز وفا راه در فتوت برد