گنجور

 
اوحدی

شاعری چیست؟ بر در دونان

خانهٔ کرد و حکمت یونان

به ثناشان دریغ باشد رنج

طبع را دادن عذاب و شکنج

خفته ممدوح مست با خاتون

تو به مدحش ز دیده ریزان خون

شب کنی روز و روز در کارش

در نویسی به درج طومارش

راویی چست را کنی همدست

سرش از جام وعده سازی مست

تا روی پیش او سلام کنی

شعر خوانی، سخن تمام کنی

او خطابت کند که: خوش گفتی

در معنی به مدح ما سفتی

نقد را باز گرد و کاری کن

بار دیگر بما گذاری کن

زو چو آن بشنوی برون ایی

خود ندانی ز غم که چون آیی؟

باز شعریش بر ترنگانی

به تقاضا قلم بلنگانی

چون بیایی به وعده باز برش

بسته یابی بسان سنگ درش

دل دربان بلا به نرم کنی

بر خود او را به آقچه گرم کنی

تا ترا پیش او چو راه کند

او به دربان ترش نگاه کند

کای: خر قلتبان، قرار این بود؟

آنچه گفتم هزار بار این بود؟

بار دادی، چه روز این بارست؟

من بکارم، چه وقت این کارست؟

پس نپرسیده: کای پدر چونی؟

چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟

بنویسد برات بر جایی

کز سه خروار ادا کند تایی

خود ز این خواجگان مدخل کیست؟

که فزون باشدش عطا از بیست

بیست را چون غریم ده ببرد

پنج راوی ز نیمه ره ببرد

تو بمانی و برده ماهی رنج

بیستت ده شده، دهت شده پنج

سر بواب را بنتوان بست

ز جراحت چو میر گردد مست

مده، ای فاضل، آب رخ بر باد

که خدا این جهان بر آب نهاد

ز آسمان رسته شد سخن را بیخ

به زمینش فرو مبر، چون میخ

به خرمند خرده دانش ده

ز دل آمد برون، به جانش ده

زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟

رتبت شاعران پس از کناس

سرورانی که پیش ازین ایام

سعی کردند در بلندی نام

گر چه در فضل بودشان پیشی

شعرا را به همت از بیشی

گنجها در کنار میکردند

تا ستایش گزان می‌کردند

منکه خلوت نشین این گنجم

در جهانی چنین کجا گنجم؟

تا بکی زین گروه ننگ خورم؟

نان اینان بهل، که سنگ خورم

چون ز حرصم حکایتی بنماند

ز سپهرم شکایتی بنماند

در رخ او چو پسته خندانم

گر چه از پست میدهد نانم

زین میان کاش دوستی بودی!

که برو نیمه پوستی بودی

در جهان دوستی به دست نشد

که ازو در دلم شکست نشد