گنجور

 
اوحدی

آب کارت مبر، که گردی پیر

کار این آب را تو سهل مگیر

بهترین میوه‌ای ز باغ تو اوست

راستی روغن چراغ تو اوست

او نماند چراغ تیره شود

خاطرت کند و چشم خیره شود

به فریب دل خیال انگیز

هر دمش در فضای فرج مریز

پیش این ناودان خونریزان

سیل آشوب بر مینگیزان

آتش شهوتش به یاد مده

و اینچنین آب را به باد مده

در سرت اوست عقل و در رخ رنگ

در کمر سیم و در ترازو سنگ

اصل ازو بود و فرع ازو خیزد

اوست آبی که زرع ازو خیزد

آب روی تو آب پشتت و بس

تیغ آبی چنین به مشت تو بس

مهل این نطفه، گر حرام بود

پخته کن کار، اگر نه خام بود

نطفه از لقمهٔ حرام و حرج

ندهد فرج را ز نسل فرج

گندم بد نمی‌توانی کشت

چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟

فرج گورست و اندرو لحدی

صحبت او عذاب هر احدی

آلتش شهوت تو کور افتاد

زنده زان بی‌کفن بگور افتاد

چه بزاید خود از چنان کوری؟

خاصه در وحشت چنان گوری

زندهٔ خود مکن به گور، ای دل

نام خود بد مکن به زور، ای دل

راست کن ره چون آب میرانی

ورنه خر در خلاب میرانی

زن ناپارسا مگیر به جفت

اگر از بهر نسل خواهی خفت

که پسر دزد و نابکار آید

بدنهادست و بد به بار آید

کند اندیشه با تو روز ستیز

آنچه شیرویه کرد با پرویز

شیر شیرویه چون حرام افتاد

خنجرش را پدر نیام افتاد

هر ستم کز چنین پسر باشد

همه در گردن پدر باشد

او ز خود در عذاب و خلق از وی

پدرش را دعای بد در پی

زو چه رنجی که دسترنج تو خورد

گرگ پرورده‌ای چه خواهد کرد؟

به خطا از پسر برنجیدی

زانکه آب خطا تو سنجیدی

قند تلخی فزود، دادهٔ تست

بره گرگی نمود، زادهٔ تست

پنبه کشتی، طمع به ماش مدار

جو بکاری، عدس نیارد بار

آنکه او را تو زشت کاشته‌ای

خوبی از وی چه چشم داشته‌ای؟

تخم بد در زمین شوره چه سود؟

در سپیدی سیاهی آرد دود

جو و گندم چو بر خطا ندهد

آدمی هم جزین عطا ندهد

باید اندیشه هم به دادن شیر

که ز خامیست آن گشادن شیر

شیر بد خلق تخم شر باشد

شیر بدکاره خود بتر باشد

تو که گر خانه‌ای نهی بنیاد

مزد مزدور جویی و استاد

پس به دست آوری زمینی سخت

آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت

ساعتی خوبتر برانگیزی

وانگهی خشت و گل فرو ریزی

چو به کاخی که میکنی از گل

بار این جمله می‌نهی بر دل

در اساس نتیجه و فرزند

آلت و اختیار بد مپسند

ورنه فرزند خانه کن باشد

رنج جان و بلای تن باشد