گنجور

 
اوحدی

شرم دار، ای پدر، ز فرزندان

ناپسندیده هیچ مپسند آن

با پسر قول زشت و فحش مگوی

تا نگردد لئیم و فاحشه گوی

تو بدارش به گفتها آزرم

تا بدارد ز کرده‌های تو شرم

بچهٔ خویش را به ناز مدار

نظرش هم ز کار باز مدار

چون به خواری برآید و سختی

نکشد محنت و زبون بختی

کارش آموز، تا شود بنده

جور کن، تا شود سر افگنده

مدهش دل، که پهلوان گردد

تو شوی پیر و او جوان گردد

گر کمانش خری، چو تیر شود

ور کمر یافت، خود اسیر شود

ننشیند، سفر کند ز برت

بگدازد ز هجر خود جگرت

هر دم آید به روی او خطری

هر زمان آورند ازو خبری

مادر از اشتیاق او میرد

پدر اندر فراق او میرد

چون هوس کرد پنجه و کشتیش

گر اجازت دهی همی کشتیش

یا به جنگیش برند و سر بدهد

یا شود دزد مال و زر بنهد

گر چه فرزند کشتهٔ تو بود

این بلا دست‌رشتهٔ تو بود