گنجور

 
اوحدی

ایکه بر تخت مملکت شاهی

عدل کن، گر ز ایزد آگاهی

عدل چون گشت با خلافت یار

نهلند از خلاف و ظلم آثار

عدل باید خلیفه را، پس حکم

عدل نبود کجا کند کس حکم؟

عدل بی‌علم بیخ و بر نکند

حکم بی‌عدل و علم اثر نکند

تخت را استواری از عدلست

پادشه را سواری از عدلست

دود دلها به دادگر نرسد

عادلان را به جان خطر نرسد

پایداری به عدل و داد بود

ظلم و شاهی چراغ و باد بود

طاق کسری به داد ماند درست

خانه سازی، به داد کوش نخست

عدل و عمر دراز هم زادند

عاقلانم چنین خبر دادند

شاه کو عدل و داد پیشه کند

پادشاهیش بیخ و ریشه کند

سایهٔ کردگار باشد شاه

شاه عادل، نه شاه عادل کاه

سایه آنرا بود که دارد تن

تو بر آن نور رنگ سایه مزن

نور کلی ز سایه دور بود

سایهٔ نور نیز نور بود

خلق ازین سایه در پناه آیند

مردم از فر او به راه آیند

شاه خفته است فتنهٔ بیدار

چشم دولت ز شاه خفته مدار

شاه چون مستعد جنگ بود

دشمنان را مجال تنگ بود

جنگ دشمن به ساز باشد و مرد

این دو پیشی به دست باید کرد

عدل باید طلایهٔ سپهت

تا کند فتح را دلیل رهت

لشکر از عدل بر نشان وز داد

تا کنندت به فتح و نصرت شاد

بتو دادند ملک دست به دست

مده این ملک را به غافل و مست

دشمنانت به هم چو رای زنند

بر فتوح تو دست و پای زنند

هر یکی را به گوشه‌ای انداز

آنکه دفعش نمیتوان، بنواز

بر قوی پنجه دست کین مگشای

بر ضعیف و زبون کمین مگشای

کان یکی گر سگست گرگ شود

وین به قصد تو سر بزرگ شود

فاش کن حیلت بد اندیشان

تا نگویند غافلی زیشان

شاه باید که دارد از سر هوش

بر جهان چشم و بر رعیت گوش

شاه را گر به عدل دست رسست

قاصد او یکی پیاده بسست

مال ده، گر چهار کس باشد

یک سر تازیانه بس باشد

هیچ در وقت تندی و تیزی

میل و رغبت مکن به خونریزی

خون ناحق مکن، چو یابی دست

کز مکافات آن نشاید رست

گر ز قرآن به دل رسیدت فیض

یاد کن سر «کاظمین‌الغیظ»

اختر و آسمان کمر بستند

به چهار آخشیج پیوستند

تا چنین صورتی هویدا شد

وندران سر صنع پیدا شد

نسخهٔ حرز کردگارست این

بس طلسمی بزرگوارست این

هر که بی‌موجبش خراب کند

خویش را عرضهٔ عذاب کند

چون نباشد ز شرع حکمی جزم

ظلم باشد به کشتن کس عزم

ظلمت از ظلم دان و نور از عدل

این بدان و مباش دور از عدل

روح خود را به عالم ارواح

انس ده، تا رسی به روح و به راح

چون ملک با تو آشنایی یافت

دلت از غیب روشنایی یافت

اینکه چون سایه سو بسو گردی

سایه برخیزد و تو او گردی

قول و فعل و ضمیر چون شد راست

اختلافی نماند اندر خواست

هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد

وین مراد دلت به جان خواهد

آب خواهی تو، ابر آب کشد

ایمنی، فتنه سر به خواب کشد

با تو بیعت کنند جن و ملک

سر به حکمت دهند چرخ و فلک

نامت اسمی شود زداینده

تن طلسمی جهان گشاینده

سخنت را قضا قبول کند

پیش تختت قدر نزول کند

دیدنت حشمت و جلال دهد

التفات تو ملک و مال دهد

آنکه دل در تو بست جان یابد

وآنکه سودت برد زیان یابد

هر که قصد تو کرد خسته شود

دشمنت خود به خود شکسته شود

فر کیخسروی ازینجا خاست

که جهانرا به علم و عدل آراست

روز خلوت گلیم پوشیدی

به نماز و بهروزه کوشیدی

دست بستی، کمر بیفگندی

تاج شاهی ز سر بیفگندی

روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش

دل سخن گستر و زبان خاموش

تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز

دیدنیهای این نشیب و فراز

سر جام جهان نما اینست

اثر قربت خدا اینست

روشنانی که این خرد دارند

جام جسم و ضمیر خود دارند

هر کرا این کمان و تیر بود

روح صید و فرشته گیر بود

خطبه اینست و سکه آن باشد

که دو گیتی در آن میان باشد

عادلی، سایهٔ خدا باشی

ورنه از سایه هم جدا باشی