گنجور

 
اوحدی

ساقی ار صاف نیست، زان دردی

قدحی ده، که خواب من بردی

نیست صافی، مهل که جوش کنم

جام دردم بده، که نوش کنم

صف پیشینه صافها خوردند

درد دردی به من رها کردند

درد دل را به درد بنشانم

درد بهتر که درد برجانم

اقتضای زمان ما اینست

چه توان کرد ؟ از آن ما اینست

گر چه آن دوستان ز دست شدند

خنک آنان که زود مست شدند!

دلم از جان خویش سیر آمد

دور او بیش ده، که دیر آمد

مست بگذار در بیابانش

شب چو بیگه شود بخوابانش

جایش این به که جای خوابی هست

ور خمارش کند شرابی هست

روز مرگ ار به حال بد باشم

بده این جام، تا به خود باشم

چون اجل در کشد به خود تنگم

بنه این جام بر سر سنگم

تا چو آید دل از دهان بر لب

جام بر کف رویم و جان بر لب

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]